۱۳۸۱ مهر ۱۴, یکشنبه

برای دیدن خلا وسیع بی‌ کران

از پنجره

به آسمان آبی نگاه کن

                            (آلن گینزبرگ)                                



این هایکوی مرگ آلن گینزبرگ است که حدود یک هفته قبل از مرگش نوشته شده. در سنت ژاپنی هایکو سرایان و استادان ذن، نوشتن "شعرهای مرگ" در وضعیت مطلوب، راهی است برای حفظ بیداری، حتا در حال بیماری و احتضار، تا آخرین کلماتی که درک فرد را از زندگی نشان می‌دهد نوشته شود. زمانی گینزبرگ، استاد مدیتیشن و هایکو، چند بار به من گفت که چقدر این سنت را پاس می‌داشت و امیدوار بود که روزی بتواند این کار را انجام دهد. این "هایکو" عملا یکی از شکل‌های تجربی هایکو با عنوان "جمله‌های آمریکایی" بود که در اصل در یک سطر نوشته می‌شود.

این هایکو عجیب یادآور تمرین ساده‌ ای در سنت بودیسم تبتی است با عنوانِ مراقبه‌ ی آسمان: نگاه کردن به آسمان پهناور و احساس کردن عرصه‌ی وسیع فضا، که دل‌ مشغولی آن لحظه‌ی ما را متوقف می‌کند. آسمان صرفا یادآور فراخی‌ای است که همیشه در ماست و در هر زمانی می‌توانیم از آن بهره ببریم. هرجا هستیم، همیشه به‌ سادگی می‌توانیم بایستیم و به آسمان نگاه کنیم، یا حتا آسمان را مجسم کنیم... و آهی را که مدت‌ ها منتظرش بودیم بکشیم. یک لحظه به حالت طبیعی ذهن برمی‌گردیم که به وسعت و گشودگی آسمان است؛ هرچه هست فقط افکار و عواطفی است که مثل ابر می‌گذرند. در هر لحظه می‌توانیم به ذهن آسمان برگردیم.

Patricia Donegan

۱۳۸۱ شهریور ۱۰, یکشنبه

چند هایکو از آلن گینزبرگ

چند هایکو از آلن گینزبرگ
 
آلن گینزبرگ:


چای‌ ام را می‌نوشم
بدون شکر-
فرقی هم نمی‌کند.


ماه روی شیروانی
کرم‌ها توی باغچه
این خانه را اجاره می‌کنم.


سالی دیگر
گذشت
دنیا فرقی نکرد.


اصلاح صورتم تمام شد
اما چشم‌هایی که زل زده بودند به من
باقی مانده‌ اند توی آینه

زوزه, Allen Ginsberg

۱۳۸۰ مهر ۱۰, سه‌شنبه

ریچارد براتیگان

درباره‌ ی ریچارد براتیگان: در 25 اكتبر 1984، جسد براتیگان را در خانه‌ اش در بولیناس كالیفرنیا در حالی پیدا كردند كه خودكشی كرده بود و چند هفته از مرگش می‌ گذشت. 49 سال پیش از آن، در سی‌ ام ژانویه‌ ی 1935، ریچارد به ناچار در تاكومای واشنگتن متولد شد.
براتیگان نوشتن را از دبیرستان، و شاید به عنوان وسیله‌ ای برای بیان و یا فرار از خود، آغاز كرد. باربارا، خواهرش، درباره دوران كودكی‌شان می‌گوید: «او شب‌ها را به نوشتن می‌ گذراند و تمام روز را می‌ خوابید. پدر و مادرمان خیلی اذیتش می‌ كردند و سر به سرش می‌ گذاشتند. آن‌ها هیچ‌ وقت نفهمیدند كه نوشته‌ های او چقدر برایش مهم هستند.»
در 1955، براتیگان نوشته‌هایش را به دختری كه عاشقش بود نشان داد. دختر براتیگان را به خاطر نوشته‌ هایش سرزنش كرد و به این ترتیب خواب و خیال‌ های عاشقانه او، كه انتظار چنین برخوردی را نداشت، فروریخت. براتیگان سنگی به پنجره كلانتری پرتاب كرد، دستگیر شد و یك هفته را در زندان گذراند. سپس به بیمارستان دولتی ارگون تحویل شد و به عنوان بیمار مبتلا به پارانویای شیزوفرنیك تحت درمان قرار گرفت،
به گفته باربارا، ریچارد در بیمارستان تحت شوك درمانی قرار گرفت و پس از آن كه به خانه بازگشت، بسیار ساكت و آرام بود و دیگر هیچ‌وقت برای او درد دل نكرد. چند روز بعد، ریچارد زنگ زد و به باربارا گفت كه برای همیشه خانه را ترك كرده است.
در 1956، براتیگان 21 ساله در سانفرانسیسكو زندگی می‌ كرد. این زمان، دوران اوج جنبش ادبی نسل بیت بود و سانفرانسیسكو پر از نویسندگان و شاعران جوانی چون جك كروآك، آلن گینزبرگ، رابرت كریلی، مایكل مك‌ كلور، فیلیپ والن، گری اشنایدر و ... بود.
براتیگان در جایی گفته است «من شعر گفتن را خیلی دوست دارم، اما مانند یك رابطة عاطفی پر دردسر كه در نهایت به یك ازدواج خوب منتهی می شود، من و شعر هم خیلی طول كشید تا همدیگر را شناختیم. من هفت سال شعر گفتم تا یاد بگیرم چطور یك جمله‌ی درست بنویسم. من آرزو داشتم داستان و رمان بنویسم و تا وقتی نمی توانستم درست یك جمله بنویسم، نمی توانستم رمان هم بنویسم...
«یك روز، در بیست و شش سالگی، ناگهان متوجه شدم كه می‌توانم جمله بنویسم. به این ترتیب اولین رمانم، صید ماهی قزل‌ آلا در آمریكا را نوشتم و پس از آن هم سه رمان دیگر نوشتم.
«در شش سال بعدی، دیگر شعر نگفتم و سپس در پاییز 1966، هنگامی كه 31 ساله بودم، دوباره به سراغ شعر رفتم، اما این بار دیگر جمله نوشتن را بلد بودم و همه چیز با قبل فرق می‌كرد...»

۱۳۸۰ مهر ۹, دوشنبه

زوزه نوشته‌ی آلن گینزبرگ (ترجمه کامل)

زوزه
نوشته‌ی آلن گینزبرگ



شعری برای‌ كارل‌ سالمون

بخش‌1
من‌ بهترین‌ مخ‌های‌ نسل‌ام‌ را دیدم‌ كه‌ گشنه‌ لخت‌ و هیستریک‌ از دیوانگی‌ ویران‌ شدند
صبح‌ها كه‌ خمار در خیابان‌ كاكاسیاها به‌ دنبال‌ تزریقی‌ سوزنده‌ بودند،
هیپیسترها*1 با كله‌هایی‌ فرشته‌سا بی‌تاب‌ برای‌ اتصالی‌ كهن‌ملكوتی‌ به‌ دینام‌ پُر ستاره‌ی‌ ماشین‌آلات‌ شب‌،
همان‌ها كه‌ ندار با لباس‌هایی‌ لت‌وپار نشئه‌ با چشمانی‌ گودرفته‌ بیدار نشسته‌ در ظلمات‌ مقدس‌ آپارتمان‌های‌ فكسنی‌ سیگار می‌كشیدند كه‌ در حال‌ و هوای‌ موسیقی‌ جاز شناور بر فراز
شهرها،
همان‌ها كه‌ مغزهای‌شان‌ را زیر خطوط ترن‌های‌ هوایی‌ در برابر ملكوت‌ خداوند خالی‌ كردند وفرشتگان‌ محمدی‌ را دیدند كه‌ بر سقف‌ منور اطاق‌های‌ استیجاری‌ تلوتلو می‌خوردند،
همان‌ها كه‌ كلاس‌های‌ دانشگاه‌ را تحمل‌ كردند با چشمان‌ سردِ تابان‌شان‌ كه‌ وهم‌ می‌كرد آركانزاس‌ را وتراژدی‌ سخیف‌ ویلیام‌ بلیك‌ در میان‌ متخصصین‌ جنگ‌ را،
همان‌ها كه‌ از آكادمی‌ها اخراج‌ شدند به‌ خاطر جنون‌ و انتشار قصیده‌های‌ مستهجن‌ بر پنجره‌ی‌جمجمه‌ها،
همان‌ها كه‌ با عرق‌گیرها كز كردند به‌ اتاق‌های‌ كثیف‌، آتش‌ زدند به‌ پول‌های‌شان‌ در سطل‌های‌ زباله‌ و گوش‌ دادند از دیوارها به‌ صدای‌ هراس‌،
همان‌ها كه‌ در پشم‌ خایه هاشان‌ بازرسی‌ شدند وقتی‌ كه‌ از راه‌ لاردو*2 با كمربندی‌ پُر از ماری‌جوآنا به‌نیویورك‌ برمی‌گشتند،
همان‌ها كه‌ در هتل‌های‌ بزك‌شده‌ شعله‌های‌ آتش‌ می‌خوردند یا در پس‌كوچه‌های‌ پردایس‌*3 محلول ‌تربانتین‌ نوش‌ می‌كردند، مرگ‌، یا همه‌ شب‌ پیكره‌های‌شان‌ را تطهیر می‌كردند
با رویاها مخدرها كابوس‌های‌ بیداری‌، كُك‌ و الكل‌ و وراجی‌های‌ بی‌ پایان‌،
بن‌بست‌های‌ بی‌همتای‌ هاله‌یی‌ لرزان‌ و صاعقه‌یی‌ كه‌ در ذهن‌ به‌ دیرك‌های‌ پاترسون‌*4 و كانادا می‌جهیدو در این‌ میان‌ دنیای‌ خاموش‌ روزگار را برمی‌افروخت‌،
استحكامات‌ پیوتی‌ تالارها، صبح‌های‌ قبرستان‌ِ درختِ‌ سبزِِ حیات‌ِ پشتی‌، سیاه‌مستی‌های‌ شراب‌ بر
پشت‌ بام‌ها، ویترین‌ مناطق‌ِ نشئه‌رانی‌ نئون‌ چشمك‌زن‌ چراغ‌های‌ راهنما لرزه‌های‌ درخت‌ و خورشید و ماه‌ در عصرهای‌ زمستان‌ِ پُر سر و صدای‌ بروكلین‌*5، عربده‌های‌ سطل‌ زباله‌ وتلالوی‌ پادشاه‌ِ مهربانِ‌ ذهن‌،
همان‌ها كه‌ برای‌ یك‌ سواری‌ بی‌پایان‌ میان‌ بَتری‌*6 و برانكس‌*7 مقدس‌ خود را با آمفتامین‌*8 به‌ متروها زنجیر كردند تا آن‌جا كه‌ صدای‌ چرخ‌ها و بچه‌ها از پای‌ درآورد آنان‌ را كه‌ لب‌های‌ ترك‌خوردشان‌ می‌لرزید و لت‌وپار در نور ملالت‌بار باغ‌وحش‌ خالی‌ شدند همه از ذهن‌ و ذكاوت‌،
همان‌ها كه‌ تمام‌ شب‌ در نور زیرآبی‌ كافه‌ی‌ بیك‌فورد*9 غرق‌ می‌شدند و شناور تا كافه‌ی‌ متروك‌فوگازی‌*10 عصر را با آبجوهای‌ مانده‌ سرمی‌كردند وقتی‌كه‌ به‌ تق‌تق‌های‌ زوال‌ بر جوك‌باكس‌ِ هیدروژنی‌ گوش‌ می‌دادند،
همان‌ها كه‌ همین‌طور هفتاد ساعت‌ با هم‌ وِرمی‌زدند از پارك‌ تا خانه‌ تا بار تا بِلِوو*11 تا موزه‌ تا پل ‌بروكلین‌،
گردانی‌ سرگردان‌ از مكالمه‌چیان‌ افلاتونی‌ كه‌ از قوزها پایین‌ پریدند از پله‌های‌ اضطراری‌ از هره‌ی‌ پنجره‌ها از امپایر استیت‌ و از روی‌ ماه‌،
وراجی‌ جیغ‌ استفراغ‌ نجواها واقعیات‌ و خاطرات‌ و حكایات‌ و كبودی‌ چشم‌ها و شوك‌های‌ برقی‌بیمارستان‌ و زندان‌ها و جنگ‌ها،
تمام‌ متفكرین‌ با چشمانی‌ تیز در یك‌ فراخوان‌ جمعی‌ هفت‌ روز و هفت‌ شب‌ استفراغ‌ كردند، خوراك‌ كنیسه‌ها قی‌شده‌ كنار پیاده‌روها،
همان‌ها كه‌ در ذن‌ِ ناكجایی‌ نیوجرسی‌ غیب‌ شدند با ردپایی‌ از كارت‌پستال‌های ‌مبهم‌آتلانتیك‌سیتی‌هال‌،
كارهای‌ شاق‌ِ شرقی‌ و جیرجیر استخوان‌ طنجه‌یی‌ها*12 و میگرن‌های‌ چینی‌ درست‌ در زیر اعتزال‌ گَرتی‌ها در اتاق‌ غمبار و مبله‌شده‌ی‌ نیوآركی‌،
همان‌ها كه‌ نیمه شب‌ دور و بر ریل‌ها پرسه‌ می‌زدند پرسه‌زنان‌ در این‌ ماتم‌ كه‌ كجا بروند و رفتند بی‌آنكه ‌دلی‌ شكسته‌ بجا بگذارند،
همان‌ها كه‌ سیگاركشان‌ در واگن‌ها واگن‌ها واگن‌ها عشق‌ و حال‌ می‌كردند بر برف‌ِ كشتزارهای‌ متروكِ ‌شامگاهِ‌ پدربزرگ‌ها،
همان‌ها كه‌ فلوتین‌ خوانده‌ بودند آلن‌ پو سنت‌ جان‌ صلیبی‌ و تله‌پاتی‌ و قبالا*13ی‌ جاز چون‌كه‌ جهان‌ به‌شكلی‌ غریزی‌ در كانزاس‌ بر پاهای‌ آن‌ها لرزیده‌ بود،
همان‌ها كه‌ تک و تنها می‌شدند در خیابان‌های‌ آیداهو*14 به‌ دنبال‌ فرشتگان‌ِ رویایی‌ سرخ‌پوستی‌ كه ‌فرشتگان‌ِ رویایی‌ سرخ‌پوستی‌ بودند،
همان‌ها كه‌ فكر می‌كردند حتماً یك‌ دیوانه‌اند وقتی‌ كه‌ بالتیمور*15 در خلسه‌یی‌ ملكوتی‌ درخشید،
همان‌ها كه‌ با یك‌ مرد چینی‌ِ اهل‌ اوكلاهاما*16 سوار لیموزین‌ها شدند در زیر نبضِ‌ بارانِ‌ چراغ‌های ‌نیمه‌شب‌ِ زمستانی‌ شهری‌ كوچك‌،
همان‌ها گشنه‌ و تنها در هیوستن‌*17 به‌ دنبال‌ جاز، سكس‌ یا صابونی‌ پرسه‌ می‌زدند و پی‌ِ آن‌ اسپانیایی‌ زیرك‌ رفتند تا در باب‌ آمریكا و ابدیت‌ گفتگو كنند، كاری‌ عبث‌، پس‌ به‌ ناچار سوار كشتی‌یی‌ به‌سوی‌ آفریقا شدند،
همان‌ها كه‌ در آتش‌فشان‌های‌ مكزیك‌ ناپدید شدند بی‌آن‌كه‌ چیزی‌ به‌جا بگذارند جزسایه‌ی‌ لباس‌های‌كارشان‌ و گدازه‌یی‌ از آتش‌ و خاكستر پراكنده‌ی‌ شعرها در شومینه‌ی‌ شیكاگو،
همان‌ها كه‌ در وست‌كست‌*18 دوباره‌ پدیدار شدند در حالی‌ كه‌ اف‌.بی‌.آی‌ را در ریش‌ و شرت‌هایش‌ می‌پاییدند با چشمانی‌ گنده‌ و صلح‌جو و چه‌ سكسی‌ در پوست‌ گندمی‌شان‌ وقتی‌ اعلامیه‌های‌ نامفهوم‌ را توزیع‌ می‌كردند،
همان‌ها كه‌ با سیگار سوراخی‌ در دست‌های‌شان‌ سوزاندند تا علیه‌ منگیِ‌ تنباكویِ‌ مخدرِ كاپیتالیزم‌اعتراض‌ كرده‌باشند،
همان‌ها كه‌ زار می‌زدند وقتی‌ جزوه‌های‌ ابركمونیست‌ها را در میدان‌ یونین‌*19 پخش‌ می‌كردند ولباس‌های‌شان‌ را می‌كندند وقتی‌كه‌ آژیرهای‌ نیروگاه‌ اتمی‌ لس‌آلاموس‌*20 آنان‌ را به‌ ضجه‌كشاند و وال‌استریت‌ را به‌ ضجه‌ كشاند و حتا زورق‌ استیتن‌آیلند*21 نیز ضجه‌ زد،
همان‌ها كه‌ لُخت‌ و لرزان‌ مقابل‌ ماشین‌آلات‌ اسكلت‌های‌ دیگر گریه‌كنان‌ در سالن‌های‌ سفیدِ ورزش‌گاه‌فرو ریختند،
همان‌ها كه‌ گردن‌ِ كاراگاه‌ها را گاز گرفتند و از خوشحالی‌ در ماشین‌های‌ پلیس‌ جیغ‌ كشیدند كه‌ هیچ ‌جنایتی‌ نكرده‌ بودند مگر آشپزی‌های‌ قروقاطی‌ و لواط و مستی‌،
همان‌ها كه‌ در متروها زانو زده‌ زوزه‌ كشیدند و به‌ زور آنان‌ را با آلت‌هایی‌ لرزان‌ و دست‌نوشته‌هایی‌ مواج‌از پشت‌بام‌ها پایین‌ كشیدند،
همان‌ها كه‌ گذاشتند موتورسواران‌ قدیس‌ ترتیب‌شان‌ را بدهند و با لذت‌ فریاد می‌زدند،
همان‌ها كه‌ وزیدند و به‌ باد داده‌ شدند با دست‌های‌ مَلك‌ مقربِ‌ مهربان‌، دریانوردان‌، نوازش‌های‌ آتلانتیك‌ و عشق‌های‌ كارائیبی‌،
همان‌ها كه‌ صبح‌ و عصرها در باغچه‌های‌ رز بر چمن‌ پارك‌های‌ همگانی‌ و قبرستان‌ها همدیگر را می‌كردند و منی‌ خود را به‌ رهگذرانی‌ كه‌ می‌آمدند و می‌رفتند می‌پاشیدند،
همان‌ها كه‌ حین‌ سكسكه‌های‌ بی‌ پایان‌ زور می‌زدند تا قه‌قه‌ كنند اما پشت‌ پرده‌های‌ حمام‌ تركی‌ در بندِ هق‌هق‌ گریه‌یی‌ بودند وقتی‌كه‌ فرشته‌یی‌ لُخت‌ و بُلوند خواست‌ شمشیرش‌ را به‌ آن‌ها فروكند،
همان‌ها كه‌ بخاطر عشق‌ به‌ سه‌ پیرزن‌ سلیطه‌ی‌ تقدیر دست‌ از پسرك‌های‌ محبوب‌ خود شستند یكی‌سلیطه‌یی‌ یك‌ چشم‌ از جنس‌ دلارهای‌ ناهمجنس‌خواه‌ یكی‌ سلیطه‌یی‌ یك‌ چشم‌ كه‌ از درون ‌کُس‌اش‌ پلك‌ می‌زند و یكی‌ سلیطه‌یی‌ یك‌ چشم‌ كه‌ كاری‌ نمی‌كند جز كپیدن‌ روی‌ كون‌اش ‌و پاره‌كردن‌ رشته‌های‌ طلایی‌ تفكر از ماشین‌ِ نساجیِ‌ مردِ صنعتگر،
همان‌ها كه‌ با یك‌ بطر آبجو یك‌ دلبر یك‌ پاكت‌ سیگار یك‌ شمع‌ و افتادن‌ از روی‌ تخت‌ سرمست‌ وسیری‌ناپذیر همدیگر را‌ می‌كردند و بر كف‌ اتاق‌ ادامه‌ می‌دادند تا انتهای‌ سالن‌ كه‌ خسته‌ بر پای‌ دیوار با خواب‌ كُسی‌ بی‌ نظیر آرام‌ می‌گرفتند و می‌گریختند از دست‌ آخرین‌ انزالِ هوشیاری‌،
همان‌ها كه‌ عصرها چند هزارتا‌ دختر مضطرب‌ را مخ‌ می‌زدند، و صبح‌ها‌ چشمان‌شان‌ سرخ‌ اماهنوز آماده‌ برای‌ مخ‌ زدن‌ آفتاب‌، با كفل‌هایی‌ درخشان‌ در زیر علوفه‌ها و لُخت‌ در دریاچه‌،
همان‌ها كه‌ با بی‌شمار ماشینِ‌ مسروقه‌ی‌ شب‌رو بی‌بندوبار به‌ سوی‌ كلورادو*22 رفتند، ن‌.ك‌*23، قهرمان‌پنهان‌ این‌ شعرها، آدونیس‌*24 و كیری های‌ دن‌ور، زنده‌ باد یاد و خاطره‌ی‌ همخوابگی‌های‌ بی‌حد و حساب‌ او با دختران‌ در خانه‌های‌ خالی‌ در حیات‌خلوتِ رستوران‌ها، در صف‌ِ شل‌ و ولِ‌ سینماها در قله‌ها در غارها یا با پیشخدمتی‌ نزار در كنارِ همان‌ راه‌ همیشگی‌، تنها با كتی‌ كوچك‌ و دلگرمی‌ها و مخصوصاً خودمداری‌های‌ پمب‌بنزین‌ِ سری‌ خانواده ی جانز، و نیز كوچه ‌پس‌كوچه‌های‌ شهر خود،
همان‌ها كه‌ محو شدند در بیشمار فیلم‌های‌ قبیح‌ كه‌ در رویاها آنان‌ را به‌ جایی‌ دیگر بردند و در منهتنی ‌ناگهانی‌ از خواب‌ پریدند، خود را در خماری‌ِ مستیِ‌ توكایی‌*25 بی‌رحم‌ با هراس‌ِ رویاهای‌ فلزی‌ِ خیابان‌ِ سوم‌ از زیرزمین‌ها بالا كشیدند و تلوتلو به‌ دفاتر بی‌كاری‌ رفتند،
همان‌ها كه‌ تمام‌ِ شب‌ در كفش‌هایی‌ پر از خون‌ بر سكوی‌ِ برفیِ‌ بارانداز قدم‌ زدند به‌ انتظارِ دری‌ كه‌ درایست‌ریور*26 باز شود به‌ اتاقی‌ پُر از تریاك‌ و بخاری‌،
همان‌ها كه‌ درام‌های‌ شاهكار مهلك‌ آفریدند در آپارتمانی‌ بر ساحل‌های‌ صخره‌ییِ‌ هادسون‌*27، درست‌ در زیر پروژكتور ماه‌ عین‌ پروژوكتور آبی‌رنگ‌ دوران‌ جنگ‌، و باشد كه‌ در زمان‌ نُسیان ‌تاجی‌ از برگ‌ِ بو بر سرهای‌شان‌ بگذارند،
همان‌ها كه‌ بره‌ی‌ آب‌پزشده‌ی‌ تخیل‌ را خوردند یا كه‌ خرچنگ‌ها را بر كف‌ِ گل‌آلود جوی‌های ‌بوئری‌*28 هضم‌ كردند،
همان‌ها كه‌ با گاریچه‌هایی‌ پر از پیاز و موسیقی‌ تخمی‌ به‌ رومانتیك‌ خیابان‌ها گریستند،
همان‌ها كه‌ در كارتون‌ها نفس‌زنان‌ می‌نشستند در تاریكی‌ زیر پل‌ها، و برخاستند تا كلاوسن‌ها درزیرشیروانی‌های‌شان‌ بسازند،
همان‌ها كه‌ در طبقه‌ی‌ ششم‌ هارلم‌ با تاجی‌ از آتش‌ بر سرهای‌شان‌ در زیر آسمانی‌ مسلول‌ و محصورجعبه‌های‌ پرتقال‌ِ الهیات‌ سرفه‌ می‌كردند،
همان‌ها كه‌ می‌زدند و می‌رقصیدند و تمام‌ شب‌ سرسری‌ چیزهایی‌ می‌نوشتند از وردهایی‌ پرشكوه‌ كه‌ در صبح‌های‌ زرد تنها جملاتی‌ كُس و شعر بود،
همان‌ها كه‌ حیوانات‌ گندیده‌ را پختند سوپ‌ بُرش‌*29 با قلب‌ و شُش‌ و دُم‌ و پا و نان‌های‌ ترتیلا را وقتی‌ كه‌در فكر و خیال‌ ملك‌ سبزیجات‌ پاكیزه‌ بودند،
همان‌هاكه‌ به‌ دنبال‌ یك‌ تخم‌مرغ‌ خود را به زیر كامیون‌بارهای‌ گوشت‌ انداختند،
همان‌ها كه‌ ساعت‌های‌ مچی‌شان‌ را از پشت‌ بام‌ها پرت‌ كردند تا فارغ‌ از زمان‌ به‌ ابدیت‌ رای‌ بدهند، و چه‌ساعت‌های‌ شماطه‌یی‌ كه‌ هر روز تا دهه‌یی‌ دیگر روی‌ كله‌هاشان‌ می‌افتاد،
همان‌ها كه‌ سه‌ بار ناموفق‌ با موفقیت‌ رگ‌های‌شان‌ را زدند، دست‌ از این‌ كار برداشتند و وادار شدند تاعتیقه فروشی‌ باز كنند كه‌ همان‌جا فهمیدند دارند پیر می‌شوند و گریستند،
همان‌ها كه‌ در خیابان‌ مدیسون‌*30 زنده‌ زنده‌ در كت‌ و شلوارهای‌ معصوم‌ فلانل‌شان‌ سوختند، دربحبوحه‌ی‌ غرش‌های‌ شعرِ سربی‌ سوختند در گرُمپ‌های‌ پُر شدن‌ِ لشگرهای‌ فلزی‌ مدهای‌ روز و در جیغ‌های‌ نیتروگلیسیرینی‌ پریان‌ تبلیغات‌ و در گاز خردل‌ سردبیرهای‌ زیرك‌منحوس‌ سوختند، یا كه‌ با تاكسی‌های‌ مست‌ِ واقعیت‌ِ محض‌ تصادف‌ كردند،
همان‌ها كه‌ از پل‌ بروكلین‌ پایین‌ پریدند، واقعاً همین‌ اتفاق‌ افتاد و بعد ناشناس‌ و فراموش ‌شده‌ به‌واگن‌های‌ آتش‌ و خیرگی‌ِ شبح‌گونِ‌ كوچه‌ پس‌كوچه‌های‌ صابون‌زده‌ی‌ محله‌ی‌ چینی‌ها رفتند، بدون‌ حتا آبجویی‌ مجانی‌،
همان‌ها كه‌ با ناامیدی‌ از پنجره‌هاشان‌ فریاد زدند، از پنجره‌ی‌ مترو بیرون‌ افتادند، به‌ پاسائیك‌*31 گُه‌گرفته‌ پریدند، روی‌ كاكاسیاها جهیدند، در تمام‌ خیابان‌ گریستند، پابرهنه‌ بر گیلاس‌های‌شكسته‌ باموسیقی‌ِ نوستالژیكِ‌ جازِ اروپایی‌ دهه‌ی‌ 30 آلمان‌ در صفحات‌ له‌شده‌ی‌ گرامافون ‌رقصیدند، ویسكی‌ را تا ته‌ نوشیدند و با آه‌ و ناله‌ در توالت‌های‌ نكبتی‌ استفراغ‌ كردند، مویه‌ها وغرشِ‌ غول‌آسای‌ سوت‌های‌ بخار در گوش‌هاشان‌،
همان‌ها كه‌ شاهراه‌های‌ گذشته‌ را در بشكه‌ها ریختند وقتی‌ كه‌ داشتند به‌ جلجتای*32 ماشین‌های‌ شاستی‌بلندِ یكدیگر سفر می‌كردند یا به‌ انزوای‌ نگهبانِ‌ سلول‌ِ انفرادی‌ و یا به‌ تجسدِ موسیقیِ‌ جاز بیرمینگام‌*33،
همان‌ها كه‌ هفتاد و دو ساعت‌ در صحر راندند تا بفهمند كه‌ آیا مكاشفه‌یی‌ كرده‌ام‌ یا تو مكاشفه‌یی‌داشته‌یی‌ یا او كه‌ مكاشفه‌یی‌ كرده‌ است‌ تا ابدیت‌ را بیابند،
همان‌ها كه‌ به‌ دِن‌ور*34 سفر كردند، در دن‌ور مردند، همان‌ها كه‌ به‌ دن‌ور بازگشتند و بیهوده‌ انتظار كشیدند، همان‌ها كه‌ از دن‌ور مراقبت‌ می‌كردند و در دن‌ور ماتم‌ گرفتند و آن‌جا تنها ماندند و سرانجام‌ رفتند تا زمان‌ را بیابند و حالا دن‌ور برای‌ قهرمانانش‌ دلتنگی‌ می‌كند،
همان‌ها كه‌ افتاده‌ بر زانوان‌شان‌ در كلیساهای‌ مایوس‌ برای‌ روشنی‌ و پستان‌ و رستگاری‌ یكدیگر دعاكردند تا كه‌ روح‌ لحظه‌یی‌ طره‌اش‌ را بیافروزد،
همان‌ها كه‌ مغزهاشان‌ را در زندان‌ها له‌ كردند به‌ انتظار جانیانی‌ ناممكن‌ با كله‌هایی‌ طلایی‌ و سحرِ حقیقت‌ در دل‌هاشان‌ كه‌ بلوز*35های آلكاتراز را از بر باشند،
همان‌ها كه‌ در مكزیك‌ خلوت‌ گزیدند تا عادتی‌ را پرورش‌ دهند یا در كوهسار راكی‌ تا بودا را عرضه‌كنند و یا در میان‌ طنجه‌یی‌ها به‌ پسربچه‌ها یا به‌ لكوموتیوی‌ سیاه‌ در اقیانوس‌ جنوبی‌ یا درهاروارد به‌ نارسیس‌ و قانون‌ جنگل‌ و زنجیره‌ی‌ داوودی‌ها در هاروارد یا به‌ قبرها،
همان‌ها كه‌ خواهان‌ محكمه‌های‌ عقل‌ بودند تا رادیو را به‌ خاطر هیپنوتیزم‌ محكوم‌ كنند، ولی‌ آنان‌ را درجنون‌ و دست‌نوشته‌هاشان‌ با هیئت‌ منصفه‌یی‌ بلاتكلیف‌ ول‌ كردند،
همان‌ها كه‌ به‌ سخنرانان‌ سیتی‌ كالج‌ نیویورك‌ در باب‌ دادائیسم‌ سالاد سیب‌زمینی‌ پرتاب‌ كردند و پس‌ از آن‌ بر پله‌های‌ گرانیتی‌ تیمارستان‌ با كله‌یی‌ تراشیده‌ و نطقی‌ رنگارنگ‌ در باب‌ خودكشی‌، خود را معرفی‌ كردند كه‌ خواستار قطعه‌برداری‌ فوری‌ از مغزشان‌ هستند،
و همان‌ها كه‌ به‌ جای‌ كمبودِ محسوس‌ِ انسولین‌شان‌ متروزال‌ تجویز شدند یا آب‌درمانی‌ الكتریكی ‌روان‌درمانی‌ درمان‌ تصرفی‌ و پینگ‌پنگ‌ و نُسیان‌،
همان‌ها كه‌ در اعتراض‌ جدی‌شان‌ تنها یك‌ میز نمادین‌ پینگ‌پنگ‌ را واژگون‌ كردند و ثانیه‌یی‌ در انجمادِ خلسه‌ییِ‌ خود آرام‌ گرفتند،
سال‌ها بعد كه‌ برگشتند واقعاً كچل‌ و تاس‌ شده‌ بودند جز كلاه‌گیسی‌ خونی‌، و اشك‌ها و انگشت‌ها، آن‌هم‌ در بازگشت‌ نزد دیوانه‌یی‌ مرئی‌ در ویرانه‌های‌ آشفته‌بازار ایالات‌ شرقی‌
تالارهای‌ متعفنِ‌ِ تیمارستانِ‌ پیلگریم‌استیت‌ تیمارستان‌ِ راك‌لند تیمارستانِ‌ گری‌استون‌*36، در جر و بحث ‌با پژواك‌های‌ روح‌، و چرخان‌ و رقصان‌ بر نیمكت‌ تنهایی‌ نیمه‌شب‌های‌ قلمروی‌ عشق‌، رویای‌ زندگی‌ مثل‌ كابوس‌، بدن‌ها به‌ سنگینی‌ وزن‌ ماه‌ سنگ‌ شدند،
بالاخره‌ با مادر ‚‚‚‚‚ ،و آخرین‌ كتابِ‌ فانتزی‌ از پنجره‌ی‌ اجاره‌یی‌ پرتاب‌ شد، و آخرین‌ در راسِ ‌چهار عصر بسته‌ شد، و آخرین‌ تلفن‌ در جواب‌ به‌ دیوار كوبیده‌ شد، و آخرین‌ اتاق‌ِ مبله‌ تاآخرین‌ اثاثیه‌های‌ ذهنی‌ تخلیه‌ شد، رُز زردرنگ‌ كاغذی‌ به‌ گیره‌ی‌ مفتولی‌ كمد گره‌ زده‌ شد، وحتا تمامی‌ آن‌ تخیلات‌، دیگر هیچ‌ مگر خرده‌ ذره‌یی‌ امیدبخش‌ از وهم‌--
آه‌، كارل‌، وقتی‌ تو در امان‌ نیستی‌ من‌ در امان‌ نیستم‌ و تو حالا واقعاً در سوپ‌ كاملاً حیوانی‌ روزگار افتاده‌یی‌،
همان‌ها كه‌ به‌ همین‌ خاطر در خیابان‌های‌ یخ‌زده‌ دویدند و از جرقه‌ی‌ كیمیاگری‌ِ فهرستِ‌ حذفیات‌ به‌فكر فرو رفتند همان‌ فهرستی‌ كه‌ مقیاسی‌ متغیر و سطحی‌ مرتعش‌ بود،
همان‌ها كه‌ فقط تخیل‌ كردند و از میان‌ تصاویر چیده‌ شده‌ خلاءهایی‌ مجسم‌ در زمان‌ و مكان‌ ساختند و فرشتگان‌ شریر روح‌ را میان‌ این تصویر مجسم‌ به‌ دام‌ انداختند و به‌ افعال‌ پایه‌ پیوستند و اسم‌ ونقطه‌گذاری‌های‌ آگاهی‌ ذهن‌ را بنا كردند در حالی‌ كه‌ باهم‌ در شور و هیجان‌ پاتر آمنیپاتنزآئترنا دیوس‌*37 بالا می‌پریدند
تا نحو را دوباره‌ بیافرینند و معیار این‌ نثرِ ناچیزِ انسانی‌ را و مقابل‌ شما خاموش‌ و زیرك‌ بایستند و باشرمساری‌ دست‌ بدهند، با این‌كه‌ مرجوع‌ شده‌اند اما هنوز از روح‌ و روان‌ اعتراف‌ می‌گیرند تا با ضرباهنگ‌ ِافكارِ كله‌های‌ تراشیده‌ و بی‌ پایان‌ خود سازگار شوند،
دیوانه‌ گدایی‌ می‌كند و فرشته‌ در زمان‌ ضرب‌ می‌گیرد، ناشناس‌، و هنوز همین‌جا می‌نویسند تمامِ‌ آن‌چه ‌را كه‌ شاید پس‌ از مرگ‌ باید گفت‌،
و با حلول‌ در لباس‌های‌ شبح‌گون‌ِ جاز و در سایه‌یِ‌ طلایی‌ِ گروه‌ِ موسیقی‌شان‌ برخاستند و تمام‌ درد و رنج‌ِ ذهنِ‌ عریان‌ِ آمریكا را در نعره‌ی‌ الی‌ الی‌ لاما ساباكتانیِ‌*38 ساكسیفون‌هاشان‌ فوت‌ كردند كه‌شهرها را تا آخرین‌ رادیوها لرزاند
با قلب‌ِ مطمئنِ‌ شعرِ زندگی‌ كه‌ از بدن‌هاشان‌ قصابی‌ شده‌ بود آن‌قدر خوب‌ كه‌ تا هزار سال‌ دیگر قابل‌خوردن‌ باشد.

بخش‌2
كدام‌ ابولهول‌ سیمانی‌ و آلمینیومی‌ با ضربه‌یی‌ جمجمه‌ی‌ آن‌ها را شكافت‌ و تخیل‌ و مغزهاشان‌ راخورد؟
مُلُک*39، تنهایی‌، قباحت، زشتی‌، سطل‌های‌ زباله‌ و دلارهای‌ نایاب، بچه‌ها ضجه‌زنان‌ در زیرِ راه‌پله‌ها، پسرها هق‌هق‌كنان‌ در سربازی‌، پیرمردها گریه‌كنان‌ در پارك‌ها،
مُلُك‌، مُلُك‌، كابوس‌های‌ مُلُك‌، مُلُك‌ بی‌عشق‌، مُلُك‌ روانی‌، مُلُك‌ كه‌ داورِ سخت‌گیرِ آدمی‌،
مُلُك‌ كه‌ زندانی‌ بی‌انتها، مُلُك‌ كه‌ زندان‌خانه‌ی‌ بی‌روح‌ با جمجمه‌نشانِ‌ خطرِ مرگ‌، مُلُك‌ كه‌ كنگره‌ی ‌اندوه‌، مُلُك‌ كه‌ ساختمان‌هایش‌ رستاخیز، مُلُك‌ كه‌ سنگِ‌ بزرگ‌ِ جنگ‌، مُلُك‌ كه‌ دولت‌های‌ مات ‌و مبهوت‌،
مُلُك‌ كه‌ ذهن‌اش‌ از ماشین‌آلات‌ِ محض‌، مُلُك‌ كه‌ گردش‌ِ خونِ‌ رگ‌هایش‌ پول‌آور، مُلُك‌ كه‌ انگشتان‌اش‌ دَه‌ لشگر بزرگ‌، مُلُك‌ كه‌ سینه‌اش‌ دینامی‌ آدم‌خوار، مُلُك‌ كه‌ گوش‌هایش‌ مقبره‌ی‌ سیگاری‌ها،
مُلُك‌ كه‌ چشمان‌اش‌ هزار پنجره‌ی‌ كور، مُلُك‌ كه‌ آسمان‌خراش‌هایش‌ چون‌ یهوه‌ی‌ بی‌پایانی‌ درخیابان‌های‌ طولانی‌ ایستاده‌، مُلُك‌ كه‌ كارخانه‌هایش‌ در مه‌ خواب‌ می‌بینند و خرخر می‌كنند، مُلُك‌ كه‌ آنتن‌ها و دودكش‌هایش‌ شهرها را تاج‌گذاری‌ می‌كنند،
مُلُك‌ كه‌ عشق‌اش‌ سنگ‌ و نفت‌های‌ بی‌ پایان‌، مُلُك‌ كه‌ روح‌اش‌ الكتریسیته‌ و بانك‌ها، مُلُك‌ كه‌ فقرش ‌روان‌ِ فرشتگان‌، مُلُك‌ كه‌ سرنوشت‌اش‌ ابری‌ است‌ از هیدروژنی‌ بی‌جنسیت‌، مُلُك‌ كه‌ نام‌اش ‌خرَد،
مُلُك‌ كه‌ در آن‌ بی‌كس‌ و تنها می‌نشینم‌، مُلُك‌ كه‌ در آن‌ خواب‌ فرشتگان‌ را می‌بینم‌، دیوانگی‌ در ملك‌، كیرلیس‌ها در مُلُك‌، بی‌عشقی‌ و نامردی‌ در مُلُك‌،
مُلُك‌ كه‌ تُند در روان‌ من‌ جاری‌ شد، مُلُك‌ كه‌ من‌ در آن‌ آگاهی‌ بی‌جسم‌ام‌، مُلُك‌ كه‌ مرا از لذت‌های ‌طبیعی‌ام‌ ترساند، مُلُك‌ كه‌ تركش‌ كردم‌، در مُلُك‌ بیدار شو، روشنی‌ از آسمان‌ جاری‌ می‌شود،
مُلُك‌، مُلُك‌، آپارتمان‌های‌ روباتی‌، حومه‌های‌ نامرئی‌، حداقل‌ گنجینه‌ها، سرمایه‌داران‌ كور، صنایع‌ شیطانی‌، ملت‌های‌ موهوم‌، تیمارستان‌های‌ خلل‌ناپذیر، آلت‌هایی‌ از گرانیت‌، بمب‌هایی‌ غول‌آسا،
كمرهایشان‌ شكست‌ وقتی‌كه‌ مُلُك‌ را به‌ سوی‌ ملكوت‌ بالا می‌بردند، پیاده‌روها، درختان‌، رادیوها، تُن‌ها، بلند كردن‌ شهر به‌ سوی‌ ملكوتی‌ كه‌ وجود دارد و همه‌جا بر بالای‌ ما است‌،
مكاشفات‌، آمین‌ها، وهم‌ها، معجزات‌، وجدها، همه‌ غرق‌ در رودخانه‌ی‌ آمریكا،
رویاها، ستایش‌ها، تنویرها، ادیان‌، بارِ قایق‌ها پُر از كثافت‌های‌ احساسی‌،
غالب‌ شدن‌ها، بر بالای‌ رودخانه‌، تلنگرها و تصلیب‌ها، غرقه‌ در سیلاب‌، خلسه‌ها، عیدهای‌ تجلی‌، یاءس‌ها، حیوان‌ِ ده‌ ساله‌ جیغ‌ می‌كشد و خودكشی‌ می‌كند، مغزها، عشق‌های‌ تازه‌، نسلی‌ دیوانه‌، در میان‌ صخره‌های‌ زمان‌،
خنده‌ی‌ مقدس‌ِ واقعی‌ در درون‌ رودخانه‌، همه‌ آن‌ را دیدند، همان‌ چشمان‌ وحشی‌، همان‌ هوارهای‌ مقدس‌، آن‌ها بدرود گفتند، از پشت‌ بام‌ پایین پریدند تا خودكشی‌ كنند، مواج‌، با گل‌هایی‌ در دست‌، به‌ سوی‌ رودخانه‌، به‌ درون‌ خیابان‌،

بخش‌3
كارل‌ سالمون‌، من‌ در تیمارستان‌ راك‌لند هم‌راه‌ تو ام‌
همان‌جا كه‌ تو از من‌ دیوانه‌تری‌
در تیمارستان‌ راك‌لند هم‌راه‌ تو ام‌
همان‌جا كه‌ تو حالت‌ وخیم‌ است‌
در تیمارستان‌ راك‌لند هم‌راه‌ تو ام‌
همان‌جا كه‌ شبیه‌ سایه‌ی‌ مادرم‌ می‌شوی‌
در تیمارستان‌ راك‌لند هم‌راه‌ تو ام‌
همان‌جا كه‌ یك‌ جین‌ از منشی‌های‌ات‌ را قتل‌ عام‌ كرده‌ای‌
در تیمارستان‌ راك‌لند هم‌راه‌ تو ام‌
همان‌جا كه‌ تو به‌ این‌ شوخ‌طبعی‌ نامرئی‌ می‌خندی‌
در تیمارستان‌ راك‌لند هم‌راه‌ تو ام‌
همان‌جا كه‌ ما با یك‌ ماشین‌تایپِ‌ تخمی‌ نویسندگان‌ بزرگی‌ هستیم‌
در تیمارستان‌ راك‌لند هم‌راه‌ تو ام‌
همان‌جا كه‌ اوضاع‌ات‌ خطری‌ شده‌ است‌ و از رادیو اعلام‌ می‌شود
در تیمارستان‌ راك‌لند هم‌راه‌ تو ام‌
همان‌جا كه‌ هدایت‌ كرم‌های‌ حواس‌ دیگر در توان‌ جمجمه‌ نیست‌
در تیمارستان‌ راك‌لند همراه‌ تو ام‌
همان‌جا كه‌ چای‌ پستان‌های‌ دوشیزگان‌ یوتیكا*40 را سر می‌كشی‌
در تیمارستان‌ راك‌لند هم‌راه‌ تو ام‌
همان‌جا كه‌ روی‌ تنِ‌ پرستارهای‌ات‌، هارپی‌های‌*41 برانكس‌، كلمه‌بازی‌ می‌كنی‌
در تیمارستان‌ راك‌لند هم‌راه‌ تو ام‌
همان‌جا كه‌ در لباس‌ِ حبس‌ِ مجانین‌ داد می‌زنی‌ كه‌ داری‌ پینگ‌پنگ‌ِ واقعیِ‌ این‌ ورطه‌ را می‌بازی‌
در تیمارستان‌ راك‌لند هم‌راه‌ تو ام‌
همان‌جا كه‌ بر پیانوی‌ منجمد می‌كوبی‌ كه‌ روح‌ پاك‌ است‌ و نازوال‌ و هرگز نباید غرقه‌ در گناه ‌در تیمارستانی‌ مجهز هلاك‌ شد
در تیمارستان‌ راك‌لند هم‌راه‌ تو ام‌
همان‌جاكه‌ پنجاه‌ شوك‌ دیگر روح‌ات‌ را از لقای‌ خلاء به‌ تن‌ات‌ برنمی‌گرداند
در تیمارستان‌ راك‌لند هم‌راه‌ تو ام‌
همان‌جا كه‌ به‌ دكترها انگ‌ بی‌عقلی‌ می‌زنی‌ و انقلاب‌ سوسیالیستی‌ یهودیان‌ را علیه‌ جلجتای ‌فاشیستی‌ِ ناسیونالیستی‌ برنامه‌ریزی‌ می‌كنی‌
در تیمارستان‌ راك‌لند هم‌راه‌ تو ام‌
همان‌جاكه‌ تو آسمان‌های‌ لانگ‌آیلند*42 را تكه‌تكه‌ خواهی‌ كرد و عیسای‌ زنده‌ات‌ را ازمقبره‌ی‌ فراـآدمی‌ بیرون‌ می‌كشی‌
در تیمارستان‌ راك‌لند هم‌راه‌ تو ام‌
همان‌جا كه‌ بیست‌وپنج‌ هزار رفیق‌ دیوانه‌ آخرین‌ بندهای‌ سرود انترناسیونال‌ را با هم‌ می‌خوانند
در تیمارستان‌ راك‌لند هم‌راه‌ تو ام‌
همان‌جا كه‌ ما زیر ملافه‌های‌مان‌ آمریكا را در آغوش‌ می‌گیریم‌ و می‌بوسیم‌، همان‌ آمریكایی‌كه‌ تمام‌ شب‌ سرفه‌ می‌كند و نمی‌گذارد بخوابیم‌
در تیمارستان‌ راك‌لند هم‌راه‌ تو ام‌
همان‌جا كه‌ با شوك‌های‌ الكتریكی‌ توسط هواپیماهای‌ روح‌مان‌ از كُما درمی‌آییم ‌هواپیماهایی‌ كه‌ بالای‌ بام‌ها می‌غرند و آمده‌اند تا بمب‌های‌ ملكوتی‌ بیندازند بیمارستان‌ خودش را چراغانی‌ می‌كند دیوارهای‌ خیالی‌ فرو می‌ریزند آی‌، لشكر آدم‌های‌ مردنی‌ بیرون‌ می‌آیندآی‌ شُكُ‌ پولك‌شده‌ی‌ پُر ستاره‌ی‌ خوشبختی‌، جنگ‌ِ ابدی‌ همین‌جا است‌ آی ‌پیروزی‌، شورت‌ات‌ را فراموش‌ كن‌ ما آزادیم‌
در تیمارستان‌ راك‌لند هم‌راه‌ تو ام‌
تو در آن‌ شب‌ وسترنی‌، در خواب‌های‌ام‌ در بزرگ‌راهی‌ در آمریكا غرقه‌ در اشك‌ از سفری ‌دریایی‌ به‌ كلبه‌ام‌ باز می‌گردی‌
سن‌ فرانسیسكو، 1956 ـ 1955


1*خرده فرهنگی در دهه ی 50 امریکا که سلف هیپی ها به شمار می آید.
2*Laredo، شهری‌ در ریو گراند، جنوب‌ تكزاس‌.
3* Paradise Alley، محله‌ای‌ زاغه‌نشین‌ در نیویورك‌.
4*Paterson،شهری‌ در حوالی‌ نیو جیرسی‌، زادگاه‌ آلن‌ گینزبرگ‌.
5*Brooklyn، محله‌ای‌ در نیویورك‌، جنوب‌ غربی‌ لانگ‌ آیلند.
6*Battery، نام پارکی در نیویورک.
7*Bronx، محله‌ای‌ در نیویورك‌، شمال‌ شرقی‌ منهتن‌.
8*Amphetamine، نوعی روان گردان.
9*Bickford، یكی‌ از سری‌ كافه‌تریاهای‌ 24 ساعته‌ی‌ آمریكایی‌.
10*Fugazzi، باری‌ در نزدیكی‌ گرینویچ‌ ویلج‌ كه‌ پاتق‌ بوهمین‌های‌ نیویوركی‌ بود.
11*Bellevue، بیمارستانی‌ عمومی‌ در نیویورك‌ برای‌ درمان‌ بیماری‌های‌ روانی‌.
12* Tangier، شهری در مراکش که ویلیام باروز به خاطر سهولت دستیابی به مخدرات مدتها در آن زندگی می کرد.
13*Kaballah، گرایشی از عرفان یهود که معنای لغوی اش کتابچه راهنماست.
14*Idaho، ایالتی‌ در شمال‌ غربی‌ آمریكا.
15*Baltimore، شهرس‌ ساحلی‌ در شمال‌ مدیترانه‌.
16*Oklahoma، ایالتی‌ در جنوب‌ آمریكا.
17*Houston،شهری‌ ساحلی‌ در جنوب‌ شرقی‌ تكزاس‌.
18*West Coast، کرانه غربی امریکا که دربرگیرنده ی شهرهایی همچون لس آنجلس و سن فرانسیسکو است.
19*Union Square، میدانی در نیویورک.
20*Los Alamos، از اولین‌ نیروگاه‌های‌ اتمی‌ كه‌ توانست‌ بمب‌ اتم‌ تولید كند، نیومكزیكو.
21*Staten Island، جزیره‌ای‌ در جنوب‌ شرقی‌ نیویورك‌.
22*Colorado، ایالتی‌ در غرب‌ آمریكا.
23*N.C، نیل‌ كسدی‌.
24*Adonis،
25*Tokay، نوعی‌ شراب‌ مجارستانی‌.
26*East River، تنگه‌ای‌ در جنوب‌ شرقی‌ نیویورك‌.
27*Hudson، رودخانه‌ای‌ در شرق‌ نیویورك‌.
28*Bowery،خیابانی‌ در نیویورك‌ كه‌ بخاطر الكلی‌ها و ولگردهایش‌ شهرت‌ دارد.
29* سوپ ارزان قیمت روسی.
30*Madison Avenue، مركز اصلی‌ صنعت‌ تبلیغات‌ در نیویورك‌.
31*Passaic، رودخانه‌ای‌ در شمال‌ شرقی‌ نیوجرسی‌ كه‌ به‌ ساحل‌ نیوآرك‌ جاری‌ می‌شود.
32* نام تپه ای در اورشلیم که مسیح را بر فرازش مصلوب کردند.
33*Birmingham نام خیابانی در نیویورک.
34*Denver، شهری‌ در ایالت‌ كلورادو.
35* موسیقی بلوز.
36*Pilgrim State،Rockland ،Greystone ، 3 تیمارستان‌ در نیویورك‌ كه‌ به‌ سالمون‌ در پیلگریم‌ استیت‌ وراك‌لند شوك‌ الكتریكی‌ دادند و از مغز سرش‌ قطعه‌برداری‌ كردند. مادر گینزبرگ‌ هم‌ در گری‌استون‌ بستری‌ بود.
37*Pater Omnipotens Aeterna Deus، عبارتی‌ به‌ زبان‌ لاتینی‌ است‌ به‌ معنای‌ "خداوند حی‌ و قادر".
38*eli eli lamma sabacthani، عبارتی‌ عبری‌ كه‌ مسیح‌ بر بالای‌ صلیب‌ به‌ زبان‌می‌آورد:"خدای‌ من‌، خدای‌ من‌، چرا رهایم‌ كرده‌ای‌."
39*Moloch، خداوندگار آتش نزد عبریان که کودکان خود را با افکندن در آتش برایش قربانی می کردند.
40*Utica،شهری‌ باستانی‌ در شمال‌ آفریقا كنار دریاچه‌ی‌ مدیترانه‌; شهری‌ به‌ همین‌ نام‌ در شرق‌ نیویورك‌ وجود دارد.
41*harpy، در اسطوره‌های‌ یونانی‌ به‌ موجوداتی‌ نیمه‌ زن‌، نیمه‌ پرنده‌ گفته‌ می‌شد. در فرهنگ‌ امروزی‌ به‌ زنان‌ سلیطه‌و شرور گفته‌ می‌شود.
42*Long Island،


پانوشتی‌ بر زوزه‌

مقدس‌، مقدس‌، مقدس‌، مقدس‌، مقدس، مقدس، مقدس، مقدس‌، مقدس‌، مقدس، مقدس، مقدس، مقدس‌، مقدس‌، مقدس،
جهان‌ مقدس‌ است‌، روح‌ مقدس‌ است‌، پوست‌ مقدس‌ است‌، دماغ‌ مقدس‌ است‌، زبان‌ و کیر و دست‌ و کونِ آدمی‌ مقدس‌ است‌،
همه‌ چیز مقدس‌ است‌، همه‌ كس‌ مقدس‌ است، همه‌ جا مقدس‌ است‌، هر روز ابدیت‌ است‌، هر انسان‌فرشته‌یی‌ است،
کفَل همان‌قدر مقدس‌ است‌ كه‌ ملِك‌ مقرب‌، دیوانه‌ همان‌قدر مقدس‌ كه‌ تو روح‌ و روان‌ من‌،
ماشین‌ تایپ‌ مقدس‌ است‌ شعر مقدس‌ است‌ صدا مقدس‌ است‌ شنوندگان‌ مقدس‌اند وجد مقدس‌ است‌،
پیتر مقدس‌ آلن‌ مقدس‌ سالمون‌ مقدس‌ لوسین‌ مقدس‌ كروآك‌ مقدس‌ هانك‌ مقدس‌ باروز مقدس ‌كاسدی‌ مقدس‌ گدایان‌ مقدس‌ گدایان‌ بدبخت‌ و مفلوك‌ فرشتگانِ‌ كریه‌ِ مهربانِ‌ مقدس‌،
مادر مقدس‌ام‌ در تیمارستان، کیر مقدس‌ پدربزرگ‌های‌ كانزاس‌،
ساكسیفون‌ نالان‌ مقدس‌، آپوكالیپس‌ِ موسیقی‌ِ باپ‌ِ*1 مقدس‌، جازیست‌های‌ مقدس‌ ماریجوآنا هیپی‌ها طبل‌ها و چپق‌های‌ صلح‌ مقدس‌،
انزوای‌ مقدس‌ِ آسمان‌خراش‌ها و پیاده‌روها، كافه‌های‌ مقدس‌ آكنده‌ از میلیون‌ها، رودهای‌ رازآمیزِ مقدس‌ِ اشك‌ها در زیر خیابان‌ها،
قربان‌گاهِ مطرودِ مقدس‌، رمه‌های‌ مقدسِ‌ میانه حالان‌، دیوانه‌ ـ چوپان‌های‌ مقدس‌ِ عصیان‌، آن‌كه ‌لس‌آنجلس‌ را می‌كاود خودش‌ لس‌آنجلس‌ است‌،
نیویورك‌ِ مقدس‌ سن‌فرانسیسكوی‌ مقدس‌ پئوریا*2 و سیاتل‌ مقدس‌ پاریس‌ مقدس‌ طنجه‌ی‌ مقدس ‌مسكوی‌ مقدس‌ استانبول‌ مقدس‌،
زمان‌ِ مقدس‌ در ابدیت‌ ابدیت‌ِ مقدس‌ در زمان‌ ساعت‌های‌ دیواری‌ مقدس‌ در فضا بعد چهارمِ‌ مقدس ‌بین‌الملل‌ِ پنجمِ‌ مقدس‌ فرشته‌ی‌ مقدس‌ِ مُلُك‌،
دریای‌ مقدس‌ صحرای‌ مقدس‌ راه‌آهن‌ مقدس‌ لوكوموتیو مقدس‌ اندیشه‌های‌ مقدس‌ توهمات‌مقدس‌ معجزات‌ مقدس‌ حدقه‌ی‌ مقدس‌ چشم‌ها مغاك‌ مقدس‌،
بخشایش‌ مقدس‌ است‌، سعادت‌، مهربانی، ایمان، تقدس‌، تعلقات‌مان‌، بدن‌ها، زجر، شرافت‌،
محبتِ‌ بس‌ تابناك‌ و هوشیارِ ملكوتی‌ این‌ جان‌ مقدس‌ است‌.

بركلی‌، 1955

1*bop، نوعی‌ از موسیقی‌ جاز با ریتم‌های‌ تند...

2*Peoria، شهری‌ در آریزونا.

در پست های بعد چند هایکو از این شاعر قرار خواهم داد... 

۱۳۸۰ خرداد ۵, شنبه

آلن گينزبرگ

درباره ی آلن گينزبرگ

ایروین آلن گینزبرگ در 3 ژوئن سال 1926 از لوییس گینزبرگ شاعر و معلم و سوسیالیست یهودی و نئومی گینزبرگ كمونیست رادیكال و نودیست (طرفدار لختی) كه در آغاز بزرگسالی دیوانه شد به دنیا آمد. مادرش كه دچار پارانویای شدید بود و تصور می‌كرد تمام اعضای خانواده كمر به قتلش بسته‌اند فقط به این پسر خود اطمینان داشت، و این او را در موقعیتی پیچیده قرار داد. از یك سو سخت تلاش می‌كرد از اتفاقات خانه سردرآورد، و از سوی دیگر سخت در پی آن بود كه با غوغای درونش كنار بیاید و آن را درك كند، چرا كه تمایل به پسران هم‌ سن و سالش او را مثل خوره می‌خورد.
او در دبیرستان با والت ویتمن (خدای نسل بیت) آشنا شد، اما اتفاق اساسی وقتی افتاد كه در دانشگاه كلمبیا با جمعی ارواح وحشی و عصیان‌ گر روبه‌ رو شد، از جمله لوییس كار و جك كروآك دانشجو و ویلیام باروز و نیل كسدی غیردانشجو. این فیلسوفان جوان و منحرف هم مانند خود او سخت دل‌مشغول مواد مخدر و جنایت و سكس و ادبیات بودند. گینزبرگ در همین زمان همنشینی با معتادان و دزدان (كه بیشتر دوست باروز بودند)، مصرف بنزدرین و ماری‌ جوآنا، و سر زدن به بارهای همجنس‌ بازان را شروع كرد، و در تمام مدت باور داشت كه خود و دوستانش به سوی یك بینش شاعرانه بزرگ گام برمی‌دارند كه او و كروآك آن را «بینش نو» می‌نامیدند.
آلن گینزبرگ پیش از مرگش در 5 آوریل سال 1997 در بسیاری از رخدادهای مخصوصاً دهه 60 آمریكا نقشی حیاتی بازی كرد. اولین خصوصیت بزرگ گینزبرگ این بود كه هرگز خود و باورهایش را انكار نكرد، و دومین خصوصیت بزرگ او شعرش بود، صدایی آن چنان قوی و تاثیرگذار كه باعث می‌شد استعدادش انكارناپذیر باشد.